معنی درهم آمیخته
لغت نامه دهخدا
درهم آمیخته. [دَهََ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب) مخلوط. ممزوج. لَجلَج: غاغه، غوغاء؛ مردم بسیار درهم آمیخته. (منتهی الارب).
آمیخته
آمیخته. [ت َ / ت ِ] (ن مف / نف) درهم کرده. مخلوط. ممزوج. مشوب. مختلط. ملبوک. آگسته. مدوف:
طلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر بآپیون.
رودکی.
- آمیخته تر بودن باکسی یا چیزی، سازگارتر، مألوف تر، مأنوس تر بودن با آن:
ای رفیقان سخن راست بگویم شنوید
طبع من باری، با شوّال آمیخته تر.
فرخی.
- آمیخته شدن، درهم شدن. اختلاط. (زوزنی). امتزاج. تمازج. التیاث. اِخلاص. تألف. تهویش. تأشّب. ارتباک. تهاوش. تهوش.
- آمیخته کردن، آمیختن.
- آمیخته ها، اضغاث.
آمیخته. [ت َ / ت ِ] (اِ) جامه ای که جولایان پوشند.
درهم
درهم. [دَ هََ] (ص مرکب) بی نظام و پریشان. (آنندراج). بهم آمیخته. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی). پریشان. (شرفنامه ٔ منیری). مشوش و مغلق و مختلط و شوریده و پریشان و آمیخته. (ناظم الاطباء). ژولیده. آشفته. کاری درهم، پوشیده. مشتبه. (یادداشت مرحوم دهخدا): زلفی چون شبهای نکبت درهم. (کلیله و دمنه). زلفی چون شب فراق درهم و بی پایان. (کلیله و دمنه).
بر دلی کز تو خال عصیان است
همه کارش چو زلف درهم باد.
انوری.
کار شروان اکنون هزاربار از آن پریشان و درهم ترست که بود. (منشآت خاقانی چاپ دانشگاه ص 17). ملک فرمود بزنندش... تا چندین درهم چرا گفت. (گلستان سعدی).
کارم چو زلف یار پریشان و درهم است
پشتم بسان ابروی دلدار پرخم است.
سعدی.
کسی کو کشته ٔ رویت نباشد
چو زلفت درهم و زیر و زبر باد.
حافظ.
بود آرایش معشوق حال درهم عاشق
سیه روزی مجنون سرمه باشد چشم لیلی را.
کلیم (از آنندراج).
دمی نگذرد بر من می پرست
که درهم نباشد چو گفتار مست.
ملاطغرا (از آنندراج).
ز بسکه بی تو چمن درهم است پنداری
که سبزه بر رخ گلزار چین پیشانی است.
میرزا هدایت اﷲ (از آنندراج).
مثمثه؛ درهم ساختن کار کسی را. (از منتهی الارب).
- خواب درهم، خواب آشفته. اضغاث احلام. خواب شوریده. (یادداشت مرحوم دهخدا):
به خواب در هم از آن آرزوی زر زخیال
رزی خریدی با جایباش ده مرده.
سوزنی.
- درهم آمدن، به هم نزدیک شدن. به هم پیوستن: صاحبش او را [حسن سهل] دید که میرفت و پایهایش درهم می آمد و می آویخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 134).
- درهم آمدن روی، جمع آمدن پوست پیشانی به نشانه ٔ تغییرحال و ترش روئی:
روی دریا درهم آمد زین حدیث هولناک
می توان دانست بر رویش ز موج افتاده چین.
سعدی.
- درهم اوفتادن، پریشان شدن:
ترک سلاح پوش را زلف چو درهم اوفتد
عقل صلاح کوش را مست هوای تازه بین.
خاقانی.
- درهم خمانیدن، درهم تاکردن، فرقعه، درهم خمانیدن انگشتان را تابانگ برآورد ازوی. (از منتهی الارب).
- درهم دریدن، از هم جداکردن. از هم دور کردن:
همه قلبگه پاک درهم درید
درفش سپهدار شد ناپدید.
فردوسی.
|| پیچیده. (شرفنامه ٔ منیری). بهم پیچیده. (ناظم الاطباء). انبوه. ملتف، چون درختان درهم. ملفوف. لفیف. (یادداشت مرحوم دهخدا): موضعی خوش [و] خرم و درختان درهم. (گلستان سعدی). نخل غَتِل، خرمابنان درهم. (از منتهی الارب).
- درهم اندام، دارای اندامی پیچیده. کُباب. (منتهی الارب): غیضموز؛ ناقه ٔ درشت درهم اندام. (منتهی الارب). کِلَّز؛ مرد درشت پی درهم اندام. (منتهی الارب). مَودونه، زن درهم اندام کوتاه گردن خردجثه. (منتهی الارب).
- درهم خلقت، دارای آفرینشی درهم و پیچیده. کبکب. (از منتهی الارب).
- درهم دندان، دارنده ٔ دندانهای متشابک: اسد شابک و شابل، شیر درهم دندان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
|| مخلوط. ممزوج. مختلط. (یادداشت مرحوم دهخدا): عجب در آن است تا آن سنگ را چگونه از جای توان آورد که هر ستونی را فزون از سی گز گرد برگرد است در طول چهل گز زیادت چنانک از دوپاره یا سه پاره سنگ درهم ساخته و پس بصورت براق برآورده. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 126).
- درهم بافتن، بهم آمیختن. مخلط شدن:
همچو شهد و سرکه درهم بافتم
تا به بیماری جگر ره یافتم.
مولوی.
|| پیچدار و کج و ناراست. (ناظم الاطباء). طریق شابک، راه درهم. (منتهی الارب). || درغم. (شرفنامه ٔ منیری). مضطرب و غمناک و مغموم. (ناظم الاطباء). || ناخوش و بی دماغ. (از آنندراج). || (اِ مرکب) جنسی است از قلمکار که به هندی عنبرچه گویند. (لغت محلی شوشتر خطی).
درهم. [دِ هَِ] (ع اِ) مرغزار با درخت و بوستان با دیوار. (منتهی الارب). حدیقه. (اقرب الموارد).
بهم آمیخته
بهم آمیخته. [ب ِهََ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب) مخلوط. درهم شده. (فرهنگ فارسی معین). درهم و مخلوط و مختلط. (ناظم الاطباء).
فارسی به انگلیسی
Promiscuous
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
درهم، عجین، قاطی، مختلط، مخلوط، مرکب، معجون، ممزوج، ناسره،
(متضاد) سره
فرهنگ عمید
مخلوط، آمیخته،
آشفته، شوریده
* درهمبرهم: [عامیانه] درهموبرهم، درهمریخته، آشفته، شوریده، مشوش، نامنظم،
* درهم شدن: (مصدر لازم)
مخلوط شدن، آمیخته شدن،
آشفته شدن،
[مجاز] افسرده شدن،
* درهم کردن: (مصدر متعدی) مخلوط کردن، آمیخته کردن،
* درهم کشیدن: (مصدر متعدی) بههم کشیدن، ترنجیده ساختن،
* روی درهم کشیدن: [قدیمی] چین بر چهره و ابرو افکندن، رو ترش کردن،
واحد پول کشور امارات متحدۀ عربی،
[قدیمی] سکۀ نقره،
[قدیمی] واحد پول از اوایل اسلام تا دورۀ مغول،
[قدیمی] واحد اندازهگیری وزن با مقدارهای متفاوت،
[قدیمی] پول نقد، سکه،
* درهم شرعی: [قدیمی] مسکوک نقره با وزنی قریب چهار نخود،
* درهم بغلی: [قدیمی] * = درهم شرعی
آمیخته
درهمریخته، درهمکرده، درهمشده، مخلوط،
فرهنگ فارسی هوشیار
معادل ابجد
1305